˙·٠•●♥سرزمین رازها♥●•٠·˙

اطلاعاتی در مورد منطقه ی زیبا و رویایی اشکور رحیم آباد


افسانه ی سیا گالش

در فرهنگ بومی منطقه سیا گالش نوعی فرشته یا جن است که حافظ نظام دامداری می باشد. سیا گالش متشکل  از دو جزء « سیا ، سیاه » به معنای کسی است که، دارای چهره ای سوخته و از لباس یا پشمینه ای سیاه استفاده میکند و « گالش» چون بیشتر به کار چوپانی مشغول است، به این نام معروف است. سیا گالش در نظر مردم شخصیتی مهربان دارد که تمام انسان ها و حیوانات را دوست داشته و حافظ و نگهبان آن ها است و در مشکلات آن ها را یاری می کند.


 

روان شاد صادق هدایت  ازسیاه گالش  به عنوان چوپان نیمه وحشی جنگلی و صاحب گله ی گاوان وحشی نام می برد که با مردم عادی آمیزش ندارد و جایگاه زندگی اش در دل جنگل های دور از دست رس است . کار او پناهگاه دادن به حیوانات ، به ویژه جانوران حلال گوشت و قرقگاه طبیعی جنگلی است . اگر در محدوده ی زندگی سیاه گا لش کسی شکار کند و یا به جانوران آزار برساند ، سیاه گالش اورا به سختی تنبیه می کند .


باورداشتهاي‌مردم درموردشمايل‌سياگالش

 

در بعضي ازمناطق ميگويند سيا گالش دو نوع است : زولفين و كل( زلف دارو كچل)روزي كه سر پرستي جانوران حلال گوشت جنگل و كوهستان با سيا گالش موي بلند است ، شكارچيان مي توانند براحتي شكار كنند .زيرا سيا گالش در آب چشمه سارها به آراستن زلف هاي بلند خود مشغول است و از گله ها غافل است . اما روزي كه سيا گالش كچل همراه جانوران حلال گوشت جنگلي و كوهستاني است پا به پاي آنها حركت مي كند و شكار چيان دست خالي از شكار باز مي گردند . البته باورهاي عمومي او را بلند قد ، قوي بنيه ، چهار شانه تصوير مي كند. قدرت او آنقدر زياد است كه مي تواند دو درخت تنومند را خم كند . او موجودي است با هيبت كه هيچ كس در برا برش سخن نميگويد و زبان بند مي آيد. بيش از ده متر قد دارد. هر دستش دو متر و هر پايش سه متر و كف پايش را نيم متر مي دانند ريش ندارد اما سبيل هايش از بنا گوش در رفته است.

 

البته معتقدند سياگالش به هرشكلي مي تواند ظاهر شود از جمله پير مرد عصا در دست يا كودكي دوست داشتني . اما در بيشتر نقاط جلگه و كوهستاني گيلان او را به شكل و شمايل مردي قوي هيكل، سياچرده ، با نيم تنه " چاشو " و شلوار پشمين سيا ه رنگ. اما با جثه اي نه چندان غول آسا كه از قدرت بدني معنوي و بالا برخوردار است و قدرت ناپديد شدن دارد. تصور می کنند در بسياري از نقاط گيلان او را فرشته ، موجودي عيني ، از پيامبران و اولياي خدا ، انساني افسانه اي ، شخصي مقدس ، يكي از بندگان خوب خدا ، موجودي غيبي ، نظر كرده و حتي سيدي بزرگوار به شمار مي آورند و او را سياگالش   مي­گويند زيرا سيا چرده و سيا پوش است و بيشتر در نيمه ي شبهاي مهتابي و در آستانه ي سحرگاه ظاهر مي شود .


افسانه سيا گالش در باور مردم شرق گيلان

 

 سيا گالش ابتدا به شكارچي مستمند كه با شكار گوزن و آهو ، بخشي از هزينه هاي زندگي خود را تامين مي كرد هدايايي مانند مشتي برنج ، گندم ، آرد ، روغن بخشيد و او را از مال دنيا بي نياز كرد . اين باور تمامي مردم شرق گيلان است كه سيا گالش را به نوعي " پيغمبر "مي دانند و او را ماورايي و مقدس مي شمارند . آنها بر اين عقيده اند كه اگر هداياي سيا گالش وارد آذوقه خانواده يا محصول كشاورزي و دامي آن گردد ، آنها را تمام نشدني و پايان نيافتني مي كند .

 

سيا گالش حتي در برابر وعده ي ترك شكار ، گوزن نر فربهي به شكار بانان مي بخشد .كه اگر زنده اش نگهدارد و در گله گاو خود رها كند ، سبب زاد و ولد و بركت فراورده هاي دامي مي شود . البته شرط بهره مندي ازهمه اين فراورد هاي كشاورزي و دامي ، راز داري و بروز ندادن ملاقات با سيا گالش است. كسي كه در برابر خود داري از بركت سيا گالش تا بو مربوطه كه رازداريست را مراعات نكند بلافاصله از آن همه نعمت محروم مي شود و به زودي مي ميرد و اگر زنده بماند و بار ديگر براي شكار به جنگل رود سيا گالش جانش را به بدترين وجه ممكن مي گيرد


روایت هایی از سیا گالش

 

 چوپانی تعدادی گاو داشت...

چوپانی تعدادی گاو داشت و مثل هرسال گاوهایش رابرای پروارشدن به ییلاق می برد. آن سال پیرمرد چوپان دیرتر قصد برگشتن نمود. لذا دربرف زود هنگام محاصره شد و برای نجات جان خود ، گاوهایش رادر برف  رها کرد وبا دلی خونین به روستا ی خود بازگشت. روزهای تلخ زیادی برپیرمرد گذشت تااینکه یک روز اول بهارچند شکاربان به او خبردادند که گاو های اورا درییلاق دیده اند . پیرمرد حرف شکاربان ها راباورنکرد گفت: من آن قدردنیا دیده ام که بدانم زمستان ییلاق چقدرسرداست. پس چطورگاوهای من زنده وسالم مانده اند ؟ اماهر کسی که از ییلاق آمد همین را می گفت. پس چوپان به سمت ییلاق به راه افتاد ودید که گاوهایش چاق وپروارشده اند ومرد چوپانی درکنارآنهاست . پیرمرد فهمید که او سیاگالش است پس بسیار خوشحال شد واصرار کرد که یکی ازگاوهایش رابه سیاگالش انعام بدهد . سیاگالش که پافشاری مرد رادید گفت : آن "کل"( گاو نر) سیاهت رابه من بده پیرمرد چوپان باجان ودل کل سیاه رابه سیاگالش پیشکش کرد، ازآن زمان  آن ییلاق به  سیاه کل (سیاهکل) معروف شده ست.


 شکاربان جوان وپرادعایی...

شکاربان جوان وپرادعایی یکروزبرای شکار به جنگل رفت هرچه گشت هیچ شکاری نیافت . تا به یک دشت بزرگ رسید وگوزن های زیادی رادرکنار چوپان سالخورده وقوی هیکل دید سپس جلو رفت وگفت . ای مرد آیا می توانم یکی ازگوزنهایت راشکارکنم ؟ سیاگالش گفت : این گوزن ها ماده وآبستن اند ، حالا وقت‌شکارنیست ، جوان بسیارخسته وگرسنه بود . پس ازپیرمرد غذایی دیگر خواست . سیاگالش دیگی پرآب برسرآتش گذاشت ودودانه برنج درآن انداخت سپس دورشد جوان برخاست وازکیسه برنجی که آنجا بود چند مشت دیگردردیگ ریخت اما باشگفتی دید که تمام برنجها برروی زمین ریخت جز همان دودانه برنج سیاگالش . سیاگالش آمد و دیگ را از روی آتش برداشت وشکاربان دیگ راپرازبرنج دید . شکاربان هرچقدرکه  می­خواست برنج خورد اما دیگ به ته نکشید. مرد جوان زمانی که قصد بازگشت داشت سیاگالش به او گفت : هیچ وقت گوزن آبستن راشکارنکن ، زیرا معصیت و گناه است وهمچنین گوزنی که با پای خود به سرای تو می آید شکار نکن که برکت ازتو وشکار تو خواهد رفت .


 مرد چوپانی دربرف شدید اسیر شد...

مرد چوپانی دربرف شدید اسیر شد سپس به ناچارگله هایش رادرسرما گذاشت وخود گریخت . بهارکه رسید چوپان به ییلاق رفت تاشاید چند تایی ازگوسفندهایش را زنده بیابد وقتی به محل مورد نظر رسید با شگفتی دید که گوسفندانش صحیح وسالم هستند وچوپان قوی هیکلی کنارآنهاست او به چوپان اعتنا نکرد و فکر کرد که سگ ماده اش گله راحفظ کرده پس سرگرم نوازش حیوان شد . سیاگالش پرسید : ای مرد گوسفندانت چطور ازسرما زنده مانده اند ؟ مرد گفت : کارسگ من است . تا این حرف ازدهان مرد بیرون آمد گوسفندها همگی تبدیل به سنگ شدند .


 سرگالش حسن...

سرگالش حسن در شاه سرا گاوداری داشت و از این راه زندگی می کرد. در سالی زمستان بسیار سخت و پربرف شد و گوزن ها از فرط گرسنگی به آبادی رو آوردند و یکی از آنها نیز به قرار گاه شبانی سر گالش حسن پناه آورد . سر گالش از حیوان گرسنه نگهداری کرد و بهار گوزن را آزاد کرد . چند سال بعد زمستان سختی شد و سر گالش حسن مجبور شد گله گاو هایش را رها کند و به گیلان (مردم روستا به شهر می گفتند) پناه بیاورد. زمستان سپری می شود و در بهار به او می گویند قرارگاه شبانی سرگالش دایر است و گاوهایش سالم وسر حالند. سر گالش به قرار گاه می رود و می بیند مردی بلند بالا و قوی هیکل و سیا ه پوش او را فرا می خواند و به او می گوید این لطف من برای کرامتی بود که تو چند سال پیش در حق یکی دام هایم انجام دادی .من هم به تلافی محبت تو ، امسال گاو هایت را نگه داشته ام .من چیزی نمی خواهم اما اگر دو ست داشتی    می­توانی گاو نر پیش روی  گله ات را به من ببخشی. سرگالش حسن گاو را با کمال میل می دهد . مرد سیا ه پوش نصیحت میکند درخت  کوب ( گونه ای از درخت زیر فون که در جنگل های خزری فراروان می روید – کپ kop ) جلوی قرار گاه برای تو شگون دارد هرگز شاخ و برگ اش را نشکن .آنگاه دست بر گاو نر می نهد و هر دو نا پدید  می شوند.  سرگالش مال و منال زیاد پیدا می کند تا زمانی پسرش شاخه ای از درخت را می برد آنگاه سر گالش در مانده و فقیر شده و بعد از هفت روز می میرد . مردم شاه سرا سیاهکل باور دارند تا آن سال هر کس پاک دل و با ایمان بود گاه گاه نعره گاو نری را که سر گالش حسن به سیا گالش بخشیده بود از چراگاه می شنید ند اما گاو را نمی دیدند .


روزی یک شکارچی به شکار گوزن رفت...

روزی یک شکارچی به شکار گوزن رفت, در میان جنگل گوزن نری را دید، تعقیبش کرد و چون نزدیک رسید تیری شلیک کرد. تیر به گوزن ماده ای خورد و گوزن ماده گریخت. شکارچی ناراحت شد و گوشه ای خوابید. وقتی بیدار شد شب شده بود. خواست به خانه برگردد که دید در آن حوالی کلبه ای است و در آن مردی زندگی می کند. جلو رفت و پرسید می توانم امشب را پیش وی بماند؟ مرد تعارف کرد و برای شام کاسه ای شیر برای او آورد. شکارچی دید داخل شیر لکه های خون است. علت را پرسید. مرد گفت بی انصاف تو امروز گوزن ماده مرا که تازه زاییده بود، تیر زدی و زخمی کردی. شکارچی تعجب کرد و گفت گوزن را که نمی شود دوشید شاید با تله آن را گرفته باشی. مرد به شکارچی گفت بیا از پنجره نگاه کن. شکارچی از پنجره نگاه کرد و دید حیاط پر از گوزن است. پرسید این همه گوزن را از کجا آوردی؟ مرد گفت من نگهبان این ها هستم و تو باید بدانی که نباید بی موقع شکار کنی صبر کن وقت شکار برسد خودشان در تیر رس تو قرار می گیرند. شکارچی صبح فردا عازم خانه می شود و دیگر پی شکار نمی رود. آن مرد سیا گالش و نگهبان حیوانات بود.

 
افسانه ی یِلَنگ در اشکور

افسانه ی " یِلَنگ = یِه چوم یِه لَنگ" در اشکورات

آنچه در اذهان عمومی به ویژه پیران ، موجود است چنین است : بعضی ها معتقدند که جانوری است که شباهت زیادی به انسان دارد ولی بسیار قوی و نیرومند است و هیکل درشت و بی قواره دارد . دارای یک چشم درشت ونورانی در وسط پیشانی است ( البته نورانی بودن در اینجا ، همان تیز بین بودن است ) و نیز دارای یک پای بسیار بزرگ است که بعنوان مثال : جا پایش را به شعاع یک «سینی بزرگ مسی» میپندارند . دشمن نوع انسان است و بیشتردر قلب جنگل های شمال ، جاهای بسیار مخوف و وحشتناک و آنهم به هنگام شب پیدا می شود . نشانه ی ابراز وجودش هم ، صدا کردن افراد به نام است تا آنها را چنگ آورده و بخورد . ( افرادی که به هنگام شب و بنا به ضرورت به قلب جنگل و قسنتهای ترسناک جنگل رفته اند ) اما دلیل دشمنی وی با نوع انسان و نیز اطلاع داشتن وی از نام و نشان اینگونه افراد ، به درستی روشن نیست.

بعضی های دیگر معتقدند که این جانور «یَلنگ» نام دارد ، نه به دلیل اینکه دارای یک پا است ، بلکه چون جانور بسیار قوی و تنومندی است و کسی را ، از نوع بشر ، یارای برابری و مقابله با او نیست او را « یل » یا « یَلنگ» یعنی جانوری بسیار قوی و خطرناک نامیده اند .

آنجه مسلم است موجوداتی در قدیم وجود داشت که به هیچ وجه با عقاید امروزی ما جور در نمی آید. مثلاً «اساطر» اسکیموها ، حکایت از آن دارد که قبایل اولیّه توسط (خدایانی) که دارای بالهای برنجی بوده به زمین منتقل شده اند و دانایان سالخورده ی سرخ پوست عقیده دارند : «مرغ طوفان» نخستین بار آتش و میوه را به آنان شناسانده است. در کتابی بعنوان «ارّابه ی خدایان» نوشته : اریک فون دنیکن، ترجمه ی دکتر محمد علی نجفی ، از ماشینهای پرنده ای به نام « مروارید آسمان» نام برده شده است و تاکید شده که این حقایق جزو اسرار است و برای توده نیست .

بنابراین موجودات غول پیکری چون : یَه لنگ ، غول ، پیربابو و سیا گالش موجوداتی هستند که از میلیونها سال پیش، سینه به سینه به نسل امروز منتقل شده اند .

 
افسانه کوه عروس و داماد اشکور

کوه عروس داماد
کوه عروس داماد که در ضلع شمال غربی سی پرد ودر ضلع غربی پلورود قراردارد در بین اهـــــــالی بخش رحیم آباد معروف به (عروس داماده تله ) می باشد. تله به معنی کوه و یال صخره ای وسنگی می باشد و عموما پرتگاهی است ترسناک و صعب العبور ؛ مانند تاشه تله ، نیاشتو تله، سورخه تله ، وایگانه تله و…. . این کوه در ۲۵ کیلومتری جنوب شهر رحیم آباد ودر کنار جاده آسفالته ی رحیم آباد به اشکور درسمت راست تونل قرار دارد در ارتفاع ۲۰۷۰ متری وتمام صخره ای با پو شش جنگلی بسیار محدود ودرختان کم ارتفاع ۲تا ۵متری واقع شده است. از نظر جغرافیایی در ییلاق رحیم آباد وشمال غربی دیلمان سیاهکل واقع شده است . در ۷۰۰ سال پیش عروس زیبا ی داستان دختری ازدیلمان با چشمانی سیاه چون شوکای دیلمان و تمشک تمشکزاران گیلان ،سپید چون برف های نشسته بر قله ی بلند سماموس ،خوش خرام چونان کبک دره های کوهستانی اشکور، زیباتر از لیلی و زلیخای داستانهای ایرانی ، خوش قدو قامت تر از رعنا دختر زیبای ترانه ها وقصه های اشکوری با گردنی کشیده و وبناگوش چون کمره ی کوه بلند سماموس ، درلباس محلی قاسم آبادی چون ریاحین دشت گیلان الوان ورنگ به رنگ ،چون مردان با گله به دامان (دامنه ی جنگل ومرتع)می رفت و چوبدستی چوپانان بردوش می انداخت و پاتاوه ی آنان را برپای می کردآوازه ی زیبایی او در میان کوه های دیلمان و اشکور ورحیم آباد پیچیده بود وپسر سروقامت قصه ی ما اهل سیاهکل بود ،چون پلنگ بیشه زاران گیلان چابک ،وقتی تبر بردست می گرفت چون رستم دستان بود، چون باد می دوید. با دو داس به بالای درخت می پرید وبرای دام ها برگ می چید درکشتی گیله مردی همتایی نداشت مثل همه ی کوه وجــــنگل نشینان رشید و خوش اندام ،زمخت وستبر،پنجه هایش پولادین بودو چون شیر می غرید و…..او هرگز دختر زیباروی دیلمانی را ندیده بود روزی که بااسب به جنگل می رفت دختر قصه ی ما راکه در حال بازگرداندن گله ی گاو به روستا بود می بیند و صد دل شیدای او می گردد چهره ی زیبای دختر دیلمانی آنچنان اورا مجذوب خود می کند که یارای چشم برداشتن از اورانداشت وچنان از اسب برزمین افتاد که گویی پهلوانی ستبر اورا برزمین زده است اما ازآن سو نیز دختر دیلمانی شیفته ی زیبایی و قامت زیبای او می شود وآنچنان مجذوب می شود که فراموش می کند گاو ها در جنگل پراکنده شده اند این نگاه های عاشقانه دقایقی به طول می انجامد وهرکدام راه خود راطی می کنند و گیج ومبهوت به خانه برمی گردند. فردای آن روز پسردیلمانی به نزد دعانویس محل می رود تا دعای عشق دختر رااز دعانویس بگیرد ودختر دل در مهر اوببندد غافل از آن که دختر دیلمانی نیز زنی رابه نزد دعانویس می فرستد تا دعای مهر پسر رابه خود از دعانویس بگیرد و اینگونه دعانویس از راز آنها باخبر می شود وموضوع رابه هردو اطلاع می دهد وکار دعانویسی رابی نتیجه می داند وبه آنها می فهماند که هردو عاشق همدیگرند و چون دختر را در خطر می بیند مخفیانه با او عقد کرده و باهم نقشه ی فرار رامی گذارند و شبانه از دیلمان فرار می کنند وبه سوی جلگه ی گیلان(رحیم آباد)حرکت می کنند بعد از گذر از روستای شوک و گره کوابر ودر مسیر زیاز در میان  پرتگاه های هراس انگیز سی پرد گرفتار می شوند راه بازگشت را بدتر از راه روبرو می بینند از یک سو  پدرومادردختر،جلوتر از آن هم امکان نداشت بروند چون در عمق دره ی پلورود سقوط می کردند همان جا برتخته سنگی تکیه دادندواز خدا طلب نجات کردند که آنها را از همدیگر جدا نکند و آنقدر ناله سردادند که سنگهای اطراف آنان تکه تکه شد (این سنگها براثر فرسایش بدین شکل درآمده اند که اکنون نیز کاملا معلوم است )بیهوش و خسته وگرسنه به سنگ ها تکیه دادند ، پدرومادر دختر که این بی آبرویی برایشان بسیار گران بود دست به دعا برمی دارد واز سویدای دل فرزندشان را نفرین می کنند،مادر با سوز دل می گوید : «الهی! دختر ،سنگ سیاه شوی ودررهگذر بیفتی! ،الهی! لعن مردم نصیب شما شود! … آری عروس وداماد چو ن دو  سنگ سیاه کنار هم در آن پرتگاه مهیب درآمدند وداستان آنها در میان روستاها و جنگل های رحیم آباد واشکور پیچید وسینه به سینه نقل شد و دوسنگی که از کنار جاده ی قدیم وجدید دیده می شوند اگرچه سنگ های سیاه عروس داماد نیستند اما همان سنگهایی هستند که این دو برآن تکیه داده بودند و صدها سال بود که رهگذران وچاربداران (چهارپادار یا استر دار)آن را همچون راهنمایی می دانستند که مسیر راه رحیم آباد به اشکور ودیلمان وقزوین را گم نکنند ( این کوه در مسیر راه مالروی قدیم رحیم آباد به دیلمان ،رودبار ، قزوین وتنکابن قرار داشته است ) .تعابیر متفاوتی از این داستان شده است که یک تعبیر آن این قصه ی عامیانه ی روستایی و حتی شهری شهرستان های املش ورودسر می باشد .به عنوان مثال در تعبیر دیگر این قصه که در منطقه ی رحیم آباد مقبول تر است ، آمده است که عروس و داماد به دلیل بی توجهی به حرف مادر که از آنها خواسته بود به طرف گیلان (رحیم آباد)حرکت نکنند تا نماز او تمام شود وآنها مخصوصا عروس به این درخواست مادر توجهی نمی کنندوبه راه می افتند ،مادر بعد از نماز می بیند که همه رفته اند دست به دعا برمی دارد ودختر خود را این گونه نفرین می کند الهی مادر سنگ سیاه شوی وتوراه بیفتی ومردم لعن ونفرینت کنند. وآنان وقتی باهمراهان به این نقطه (کوه عروس داماد در نزدیکی زیاز رحیم آباد) می رسند تبدیل به سنگ سیاه می شوند به گونه ای که از آن ارتفاع زیاد همگان آنها را ببینند وانگشت به دهان شوند.

 
داستان کوکو

کوکو یا کوکه

کوکو ، افسانه دختر بچه ای یتیم در گیلان است که مادر خود را از دست می دهد و ماجراهایی را به چشم می بیند.

«کوکو» ، سی و دو سانتی متر قد دارد. این موجود ، دختر بچه ای یتیم است، که همه افسانه های گیلانی ها را پر کرده است. مشخصه کوکو در افسانه ها بی معرفتی است چون کوکوها جمعی با یک ماده جفت گیری و سپس ماده بیچاره را به حال خود رها می کنند. ماده بی‌خانمان و ‌آشیان، لانه پرنده‌های دیگری را انتخاب می‌کند و در هر آشیانه فقط یک تخم می‌گذارد و بعد آن پرنده‌ ناچار از تخم کوکوی ماده مراقبت می‌کند تا به دنیا بیاد.

اما چرا بی‌آشیان؟ چون رسم پرنده‌ها این است که نرها برای اثبات توانایی جفت‌گیری لانه بسازند، ولی حالا وقتی چند پرنده نر با هم باشند، هر کدام به لانه سازی مشغول شود سرش کلاه رفته. تنبلی به کوکوها هم سرایت کرده.

«کوکو تی‌تی» یا همان کوکوی معروف، از جمله پرندگانی است که به خاطر آواز حزن‌انگیز و موزونش در گیلان موجد افسانه‌هایی شده که از گذشته‌های دور بر سر زبان‌ مردم این دیار بوده

در گیلان، روایت‌های مختلفی از این پرنده هست: بعضی‌ها این پرنده را دخترکی یتیم یا نوعروسی پاکدامن می‌دانند.

«کوکو» دختر کوچکی بود که مادرش خیلی زود می‌میرد و غربت نبود مادر را هیچ چیز برایش پر نمی‌کند مگر ساعت‌هایی که همراه پدر است. چند سال مرد با دخترش سر می‌کند و خودش را از محبت یک هم‌آشیان دلخواه محروم می‌کند تا با گوش و کنایه‌ها و دلسوزی‌های دیگران، بالاخره ازدواج می‌کند و برای دخترش نامادری می‌آورد. اولین شبی که کوکو بی‌حضور و لطف محبت پدر خوابید، مادرش را در خواب دید که غمگینانه به او نگاه می‌کرد. او تا صبح چند بار از خواب پرید و بالش یادگار مادرش خیس اشک بود. کوکو هرگز از نامادری بوی مادر به مشامش نرسید و او به کوکو خیلی سخت می‌گرفت. او می‌دانست که همه چیز و دل و جان شوهرش بسته به این دخترک است.

عشق به مرد که در هر دوی آنها به شکلی متفاوت وجود داشت و کامل بودن دختر کوچولو و بدتر از همه فهمیدن اجاق کوری زن، آتش حسادت به دختر را در دلش راه داد.

کوکوی کوچولو، صندوقی داشت که کم‌کم جهیزیه‌اش را در آن جمع می‌کرد و کم‌کم صندوق پر از پارچه و دست‌دوزی‌ها و کاردستی‌های هنرمندانه و زیبای دختر شده بود.

از دیرباز در روستاهای گیلان رسم بود که دختر باید با دوخت‌ودوز و جمع آوری جهیزیه ، ابراز سلیقه کند و برای ورود به زندگی جدید آماده شود. در دل زمستانی سیاه که کوکو برای دیدار خاله به روستای کناری رفته بود و برف راه بازگشت را بسته، نامادری مهربان مشتی از آویزه‌های نخی را در لابه‌لای لباس‌ها و بافتنی‌های صندوق کوکو گذاشت. در همان زمستان برای کوکو خواستگار آمد و قرار شد بعد از نوروز به خانه شوهر برود. روزهای آخر نامادری با کوکو خیلی مهربانی کرد و مدام مثل کوکو خیال‌پردازی می‌کرد اما با چه خیالاتی؟!

دستمال را نامادری به سر «کوکو» بست، حلقه زرین را عمه داماد در انگشتش کرد و این شکل جشن نامزدی برگزار شد. صبح بعد وقتی کوکو خواست دستمال سر را در صندوق بگذارد، نامادری صدای زوزه مانند دردناکی از بالاخانه شنید. وقتی رسید دید کوکو موپریشان و چهره خراشیده وسط اتاق مچاله شده و نشسته. همه چیزهای صندوق در گوشه و کنار اتاق پخش بود و بوی ناک و خزه و خیسی همه جا پر شده بود. دختر که حاصل سال‌ها تلاش و امیدواری را که با آن همه آرزو و خوش‌خیالی، کشیده بود بر باد رفته می‌دید از خدا خواست که او را از این رنج و از این سرافکندگی و از این زندگی خالی از امید، خلاص کند. هنوز نامادری کامل وارد اتاق نشده بود که کوکوی قصه ما پیچ‌وتابی خورد و لحظه‌ای بعد به صورت پرنده‌ای زیبا و دوست‌داشتنی درآمد و پروازکنان به بالای درخت نارون همسایه رفت و در حالی که صدایش روشن و دلنشین اما دردناک بود، شروع به خواندن کرد:

«کوکو، بسوج؛ کوکو، ببیج؛ کوکو، بنال» (کوکو، بسوز؛ کوکو، برشته‌شو؛ کوکو، بنال»

کوکو پر و بالی زد و به سوی جنگل انبوه و بی‌برگ روستا در آن زمستان سرد و غم‌گرفته پرواز کرد و ناپدید شد.
و هنوزم ای صدا فصل بهار از جنگلا به گوش میرسه و قدیمی ها براش افسوس میخورند و دل میسوزونند.

 
داستان رعنا

رعنا

روايت مي کنند سرگالشي به نام هادي در منطقه اشکورات بود که در فصل زمستان براحتي راه هاي کوهستاني صعب العبور اشکور را در سرماي شديد و طاقت فرساي آن پشت سر مي گذاشت و در گيلان در زميني که ملک اربابي بود سکونت داشت . کار اصلي وي دامداري بود . در ييلاق (اشکور) در مرتعي زيبا به نام لزر که در تصرف و مالکيت شخصي به نام مختار خان بود سکونت داشت ، همراه دام ها و کارگران ييلاق-قشلاق مي کرد . مرتع لزر در روستاي لشکان اشکور در کنار رودخانه پلورود واقع شده است . لشکان کدخدايي به نام کربلايي عاشور داشت و اين کدخدا فرزندي پسر به نام نوروز داشت که رعنا شخصيت اصلي داستان همسر وي بوده است . سرگالش هادي در منزل کربلايي عاشور در هنگام کوچ تابستانه استراحت مي کند . زيبايي رعنا که زبانزد خاص و عام بود و در منطقه تاکنون کسي به زيبايي او ديده نشده بود از معروفيت خاصي برخوردار بود . ماهي بود تابان و خورشيدي بود فروزان . تمامي حرکات و رفت و آمد هاي او و ديگران مورد توجه مردم بود و از طرفي حضور مداوم سرگالش هادي به خانه پدر رعناباعث ايجاد ظن جديدي مبني بر عاشقي سرگالش هادي و رعنا شد و سر انجام کربلايي عاشور و اقوام او سرگالش هادي را مورد ضرب و شتم شديد قرار دادند . ارباب سرگالش هادي از او مي خواهد که نگران نباشد ، انتقام وي را از آنها مي گيرد . بعد از 40 روز استراحت و مداوا در منزل ارباب به گيلان عزيمت مي کند و در آنجا با کرد آقاجان آشنا مي شود . سرگالش هادي به اتفاق کرد آقاجان و چند تن ديگر به روستاي کلورود اشکور مي روند . و در کلورود با دو نفر به نام سلطان علي و علي آقا هم پيمان شده که انتقام سرگالش هادي را از کربلايي عاشور و اقوامش بگيرند .


 کردآقاجان گندم ها و علوفه هاي اهالي لشکان را به آتش مي کشد و سپس در غاري مخفي مي شود . کربلايي عاشور که خود را عاجز از مبارزه با کردآقاجان و دار و دسته اش مي بيند با همشتي اربابان معروف به قواي دولتي نامه مي نويسد و خواستار دستگيري کرد آقاجان ميشود . نائب علي خان به همراه قزاق ها به رحيم آباد آمده و منطقه را قرق مي کند . نائب علي خان با 150 نفر مجهز به سلاح سرد و گرم در روستايي به نام نياسن نزديک کلورود مستقر مي شوند . از دو طرف به محل اختفاي کرد آقاجان حمله مي برند و کرد آقاجان را در روي تخته با تفنگ مجروح کرده و به قتل مي رسانند . نائب علي خان علت مهاجرت کرد آقاجان را از منطقه رودبار به اين منطقه جويا مي شود و مردم سرگالش هادي را عامل اين مهاجرت معرفي مي کنند . آنها به دنبال سرگالش هادي به طرف لشکان حرکت مي کنند . مردم لشکان که دل پري از سرگالش هادي داشتند او را با دسيسه به منزل رعيتي به نام عبدا... در محله سوگل سر مي کشانند . و چون مي دانستند از پس او نمي توانند بر بيايند با نيرنگ او را در درون خانه مورد حمله قرار داده و توسط کربلايي عاشور و پسرش به قتل مي رسانند .
اربابان نيز با پرداخت رشوه ماجراي قتل سرگالش هادي را به نائب علي خان اطلاع داده و او را از تحقيقات بيشتر باز مي دارند . ماجراي عاشقانه سرگالش هادي و رعنا و قتل دو شخصيت اصلي داستان که حقيقت دارد موجب پيدايش اشعار و ترانه هاي عاشقانه فراواني شده است . ثمره ازدواج رعنا با نوروز دختري است به نام صغري که در روستاي امير گوابرِ دهستان طول لات در محلي به نام گوسفند گويه زندگي مي کند .
تو که گوتي مو ناخوشم رعنا         مختار خان سرگالشم رعنا
بهار شونم آي لزر نيشم رعنا        سالي سيصد من روغن کشم رعنا
راه پلورود سر به جيراي رعنا        قزاق بوماي دست به تيراي رعنا
بزا آقاجان چپيراي رعنا               تي آقاجان گول امشب ميراي رعنا
اونه هفتم کي بگيراي رعنا            رعنا گله رعنا ، گل سمبلاي رعنا

 
افسانه ی آل در اشکور

افسانه ها بخشی از ادبیات عامیانه است که در باره ی آنها چندان سخن نگفته اند . از علت های کم توجهی به آن والا نبودن خواستگاه فرهنگی آن است ، اما افسانه ها ناگفته های بسیاری دارد که می تواند اثر گذار باشد . اسطوره ها وافسانه های غیر محلی چون شاهنامه و غصه ی هزار و یک شب ، بیش وکم رویه های مردانه و مذهبی تری دارند و هرچه به افسانه های محلی و بومی نزدیکتر شویم بهره های زنانه و ایمانی اش برجسته تر میگردند .(منظور از ایمان ، ایمانی غیر مذهبی است.)

افسانه ی  "آل"  در اشکورات

افسانه ی آل که آنرا دشمن زن زائو می دانند در میان اشکوریان و آنهایی که کهنسالترند بسیار رایج است . آل موجودی است خیالی و وحشی که در تنهایی ، به خصوص در هنگام شب انسان را تهدید می کند . به عقیده ی مردم اشکور در شبهای اول زایمان اگر زن تنها باشد از وجود وی در امان نیست.

 

آل را زنی بلند بالا با موهای بلند و در هم پیچیده می دانند که تا پشت پا موهایش آویزان است . فاقد بینی و دارای پستان های بلند است و غالباً بصورت زن همسایه وارد خانه می شود و از قرآن و هر شی ء فلزی میترسد .

واقعیت این است که افسانه ی آل نتیجه ی ضعف انسانها در برابر بیماریهایی است که آنها را تهدید می کند . بنابراین بدلیل نبود آگاهی متوسل می شوند به بعضی از خرافاتی که کم کم جزء باور دینی آنان  به حساب می آید و پشت پا زدن به این باور را تهدیدی جدی در روند زندگی خود می دانند .

 

 


همیشه با کسی درد دل کنید که دو چیز داشته باشد...!!! یکی درد دیگری دل


$~*~$~*~$~*اشکور*~$~*~$~*~$
معرفی اشکور
عکس هایی از اشکور
محصولات اشکور
داستان ها و افسانه های اشکور
جاذبه های زیارتی و سیاحتی اشکور
عجایب هفتگانه اشکور
تقسیمات و جمعیت اشکور
غذا های گیلانی
مطالب مفید برای اشکوری ها
آدرس تمامی وب هایی که به اشکور مربوط میشود
___________________________________
$~*~$~*~$~*عجایب*~$~*~$~*~$
عجیب ترین مرگ ها
عجیب ترین طلاق ها
عجیب ترین قوانین دنیا
عجیب ترین ازدواج ها
عجایب هفت گانه
___________________________________
$~*~$~*~$~*حیوانات*~$~*~$~*~$
تصاویر زیبا از دنیای حیوانات
حیوانات در حال انقراض
___________________________________
$~*~$~*~$~*عکس*~$~*~$~*~$
احساسی
___________________________________
$~*~$~*~$~*سرگرمی*~$~*~$~*~$
خطای دید
طنز
لیست کامل ضرب المثل های ایرانی
سوپرایز
حیوان روز تولد
روانشناسی سازها
___________________________________
$~*~$~*~$~*داستانک*~$~*~$~*~$
داستان های زیبا,پندآموز,عاشقانه,عارفانه
___________________________________
$~*~$~*~$~*بخوانید و بدانید*~$~*~$~*~$
بهترین زمان برای ازدواج

 

~*$*~ یاسین ~*$*~

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سرزمین رازها و آدرس eshkevar.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فروش لایک گوگل
سامانه پيامك رايگان اس ام اس
دخترررررررر...رو عشقه
اسلام ، یگانه مکتب منجی بشریت
آداب ازدواج
فقط چند لحظه به من فکــر کن
قضاوت
دخمل خوب
رویای خیس
گل مریم
جاویدان
بغض..... (به خاطر دل خودم)
استقلال.تاج کبیر اسیا
کاغذ مچاله
نمکدون
ملکه جنوب
دخترونه
{جایی برای احساس}
دانلود و سرگرمی
**فتوبلاگ**
⎝⓿⏝⓿⎠ AREZO ⎝⓿⏝⓿⎠
عاشقانه
مطالب آموزشی درباره شطرنج
جهانگرد خاص
سرپناه عشاق
پاسخ به شبهات دینی
یه وبلاگ باحال دانشجویی
معمار کوچولو
خورسید شیعه
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

 

 

او به تو مي انديشد....
کودکانه بباز....
چه کردی...
خوش شانسي؟ بد شانسي؟ کسي چه مي‌داند؟
بازی....
درخت خشک ...
به سلامتی ....
یادم باشد ....
عکس هایی از یاسین (مختص دوستان نزدیک)
چراغ همسایه ....
با حسین بودن ...
زیبایی افکار ...
اعتماد ...
سکوت ...
صدای قلب ....
انسانیت ....
آموزش انسانیت+عکس
دلم غرق آرزوست ...
روانشناسی سازها
حیوان روز تولد
بهترین زمان برای ازدواج
فقط خدا ...
من به آن محتاجم ...
کشتی گیله مردی
آدمیت ...
عاشقترین مرد دنیا ...
نامه عارفانه مادری به دخترش
چنگیز خان مغول و شاهین پرنده
خدا میبیند ...
خدایا کمکم کن ...
دروغ ...
آشنای غریب ...
بزرگ شدن ...
سکوت موریانه ...
توبه
آدرس تمامی وب هایی که به اشکور مربوط میشود
زیادی صاف بودم ...
وفادار ...
باور یک عشق
خدایا مدارا کن ...
خدا عاشقته
عشق پنهان
گفتگو با خدا
دلتنگم ...
نکات جالب برای ازدواج در سنین مختلف!!!
آموزش جالب و تضمینی برای اذیت کردن دیگران
شب امتحان در خوابگاه دختران و پسران
تفاوت گفتاری پسر و دختر در پای تلفن
دخترها و زن هارو بیشتر بشناسیم!!!
حیوانات در حال انقراض 4

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی